1
دانیال و دوستانش
(1:1-6:28)
جوانان در دربار نبوکدنصر
1در سومین سال پادشاهی یهویاقیم در یهودا، نبوکدنصر پادشاه بابل به اورشلیم حمله کرد و آن را محاصره نمود. 2خداوند، یهویاقیم، پادشاه یهودا و بعضی از ظروف معبد بزرگ را به نبوکدنصر تسلیم کرد. نبوکدنصر آنها را به سرزمین بابل به خانهٔ خدای خود برد و ظروف را در خزانهٔ خدای خود گذاشت.
3آنگاه به اشفناز -خواجهباشی خود- دستور داد تا از میان خانوادهٔ سلطنتی و از بین اشراف و نجیبزادگان بنیاسرائیل که اسیر شده بودند، جوانانی را انتخاب کند. 4افرادی که باهوش، دانا، خوشرو، بدون عیب و نقص و خوشاندام باشند تا بتوانند در دربار خدمت کنند. به آنها خواندن و نوشتن زبان کلدانی را نیز بیاموزد. 5پادشاه همچنین دستور داد که هر روز از همان غذا و شرابی که به درباریان میدهند، به آنها نیز بدهند و بعد از سه سال تعلیم آنها را به حضور پادشاه بیاورند. 6دانیال، حنانیا، میشائیل و عزریا که از طایفهٔ یهودا بودند، در بین انتخاب شدگان بودند. 7خواجهباشی، نامهای تازهای بر آنها گذاشت: دانیال را بلطشصر، حنانیا را شدرک، میشائیل را میشک و عزریا را عبدنغو نامید.
8امّا دانیال تصمیم گرفت با خودداری از خوردن غذا و شراب دربار، خود را ناپاک نسازد. به این منظور، از اشفناز خواهش کرد که به او کمک کند. 9خداوند، دانیال را در نظر اشفناز عزیز و محترم ساخت. 10امّا اشفناز که از پادشاه میترسید، به دانیال گفت: «پادشاه خوراک شما را معیّن کرده است و اگر شما از سایر جوانان ضعیفتر باشید، ممکن است مرا بکشد.»
11پس دانیال به نگهبانی که اشفناز او را مسئول دانیال و حنانیا و میشائیل و عزریا کرده بود گفت: 12«ما، بندگان خود را، ده روز امتحان کن و به ما به جای خوراک دربار، سبزیجات و به عوض شراب، آب بده. 13بعد از آن ما، را با آن افرادی که از غذای دربار میخورند مقایسه کن و آن وقت هرطور که میخواهی دربارهٔ ما تصمیم بگیر.»
14او قبول کرد که ده روز آنها را امتحان کند. 15بعد از ده روز، دید که اینها از کسانیکه از خوراک دربار میخوردند، بمراتب سالمتر و قویتر شدهاند. 16پس نگهبان به آنها اجازه داد که بعد از آن به جای خوراکی که پادشاه دستور داده است، سبزیجات بخورند.
17خدا به این چهار مرد جوان، حکمت کلام و علم فلسفه بخشید. علاوه بر اینها او به دانیال، علم تعبیر خواب و رؤیا نیز بخشید.
18بعد از پایان سه سالی که پادشاه معیّن کرده بود، اشفناز همهٔ آن جوانان را به حضور نبوکدنصر آورد. 19پادشاه با همهٔ آنها گفتوگو کرد. در بین آنها هیچکس مانند دانیال و حنانیا و میشائیل و عزریا نبود. پس آنها به خدمت پادشاه مشغول شدند. 20در مورد تمامی مسائل و مشکلاتی که پادشاه از آنها میپرسید، آنها ده برابر بهتر از دانشمندان و جادوگران دربار میدانستند. 21دانیال تا سال اول شاهنشاهی کوروش کبیر در خدمت دربار بابل بود.
2
خواب دیدن نبوکدنصر
1نبوکدنصر در سال دوم سلطنت خود، خوابی دید که او را بسیار نگران و آشفته کرد، به طوری که دیگر نمیتوانست بخوابد. 2پس فرستاد تا پیشگویان و جادوگران و فالگیران و حکیمان را بیاورند که خواب او را برایش تعبیر نمایند. وقتی آنها آمدند و در حضور پادشاه ایستادند، 3پادشاه به آنها گفت: «خوابی دیدهام که مرا بسیار نگران و آشفته کرده است. حالا میخواهم تعبیر این خواب را بدانم.»
4حکما به زبان آرامی در جواب پادشاه گفتند: «پادشاه تا به ابد زنده بماند. خواب را برای بندگان خود بگویید تا آن را تعبیر کنیم.»
5پادشاه در جواب حکما گفت: «فرمان من اینست: اگر خواب مرا نگویید و آن را تعبیر نکنید، شما را تکهتکه کرده و خانههای شما را ویران خواهم کرد. 6امّا اگر هم خواب و هم تعبیرش را بگویید، در عوض جایزه و پاداش بزرگی به شما خواهم داد. و شما را محترم خواهم شمرد. حالا بگویید که خواب چه بوده و تعبیرش چیست!»
7حکما دوباره به پادشاه گفتند: «پادشاها! اگر شما فقط خواب را به ما بگویید، ما آن را برای شما تعبیر خواهیم کرد.»
8پادشاه گفت: «معلوم است که دنبال فرصت میگردید. زیرا میدانید که فرمانی که صادر کردهام قطعی است و 9این را بدانید که اگر خواب را نگویید، معلوم میشود که شما سخنان دروغ و باطل سرهم میکنید و میگویید. پس اول خواب مرا بگویید، آنگاه مطمئن میشوم که میتوانید تعبیر آن را هم بگویید.»
10حکما به پادشاه گفتند: «پادشاها، در روی زمین هیچکس نیست که بتواند فرمان شما را انجام دهد و هیچ پادشاه یا حاکمی هم نیست که چنین چیزی از پیشگویان یا جادوگران و یا حکیمان بپرسد. 11چیزی را که پادشاه خواستهاند، به قدری دشوار است که هیچکس نمیتواند آن را انجام دهد، مگر خدایانی که بر روی زمین زندگی نمیکنند.»
12پادشاه از این سخنان بسیار عصبانی و خشمگین شد و فرمان داد تا تمام دانشمندان بابل را هلاک کنند. 13بنابراین فرمان قتل همهٔ آنها و همچنین دانیال و دوستانش صادر شد.
خدا خواب پادشاه را به دانیال نشان میدهد
14دانیال با اریوک، رئیس جلاّدان پادشاه که مأمور بود دانشمندان را به قتل برساند به طور محرمانه گفتوگو کرد 15و از وی پرسید: «چرا پادشاه چنین فرمان سختی را صادر کرده است؟» اریوک ماجرا را برای دانیال تعریف کرد.
16دانیال فوراً به نزد پادشاه رفت و از او مهلت خواست تا تعبیر خواب را بگوید. 17سپس به خانه رفت و برای دوستانش، حنانیا، میشائیل و عزریا تعریف کرد که چه اتّفاقی افتاده است 18و از آنها خواست نزد خدای آسمان دعا کنند که او رحمت فرماید و این راز را برای آنها آشکار سازد تا با دانشمندان بابلی کشته نشوند. 19همان شب در رؤیا، راز خواب بر دانیال آشکار شد و دانیال خدای آسمان را ستایش کرد و گفت:
20قدرت و حکمت از خداست.
نام او تا به ابد متبارک باد.
21او زمانها و فصلها را تغییر میدهد.
پادشاهان را منصوب و معزول میکند.
او حکمت را به حکیمان و دانش را به دانشمندان عطا میفرماید.
22رازهای عمیق و پوشیده را آشکار میسازد.
آنچه را در تاریکی است میداند.
و گرداگردش را نور فراگرفته است.
23ای خدای نیاکان من، تو را شکر و سپاس میگویم،
زیرا به من قدرت و حکمت عطا کردی.
دعای مرا مستجاب فرمودی،
و آنچه را که باید به پادشاه بگویم، به ما نشان دادی.
بیان و تعبیر خواب پادشاه توسط دانیال
24دانیال نزد اریوک که از طرف پادشاه مأمور به هلاکت رساندن دانشمندان بود رفت و به او گفت: «آنها را نکش. مرا به نزد پادشاه ببر تا تعبیر خواب او را بگویم.»
25اریوک فوراً دانیال را به حضور نبوکدنصر پادشاه برد و گفت: «ای پادشاه، یکی از تبعیدیان یهودی را پیدا کردهام که میتواند تعبیر خواب شما را بیان کند.»
26پادشاه به دانیال که به بلطشصر معروف بود گفت: «آیا میتوانی به من بگویی چه خوابی دیدهام و تعبیر آن چیست؟»
27دانیال جواب داد «هیچیک از دانشمندان و جادوگران و فالگیران و ستارهشناسان نمیتوانند آنچه را پادشاه میخواهد بگویند. 28امّا خدایی در آسمان است که رازها را آشکار میسازد و از آنچه در آینده اتّفاق خواهد افتاد، به پادشاه خبر داده است و من اکنون آن خواب را بیان میکنم.
29«ای پادشاه، هنگامیکه در خواب بودی، دربارهٔ آینده خواب دیدی و خدا که آشکار کنندهٔ رازهای پنهان است، از آنچه در آینده اتّفاق خواهد افتاد به تو خبر داده است. 30امّا این راز که بر من آشکار شده بهخاطر این نیست که دانشمندتر از دیگران هستم، بلکه به این جهت است که پادشاه تعبیر خواب خود را بداند و از معنای افکاری که به خاطرش رسیده است آگاه شود.
31«ای پادشاه، تو در خواب مجسمهٔ بزرگی دیدی که بسیار درخشان و ترسناک بود. 32سر آن از طلای خالص ساخته شده بود و سینه و بازوهایش از نقره، شکم و کپلهایش از برنز، 33ساقهای او از آهن و پاهایش قسمتی از آهن و قسمتی از گل بود. 34وقتی تو به آن نگاه میکردی، تخته سنگ بزرگی بدون اینکه کسی به آن دست بزند، پاهای آهنی و گِلی آن مجسمه را درهم شکست. 35آنگاه آهن، گل، برنز، نقره و طلا همه با هم آنچنان ریز شدند که باد آنان را مانند گرد و غبار هنگام خرمن کوبی پراکنده نمود که دیگر اثری از آن بر جای نماند. امّا آن سنگ آنقدر بزرگ شد که به مانند کوه بزرگی گردید که سراسر روی زمین را پوشانید.
36«این خواب پادشاه بود و حالا تعبیرش را هم برای تو خواهم گفت: 37ای پادشاه، تو شاه شاهان هستی. خدای آسمان به تو سلطنت و قدرت و قوّت و جلال بخشیده است. 38خدا تو را بر همهٔ مردمان روی زمین و بر تمام حیوانات و پرندگان مسلّط گردانیده است. تو آن سر طلا هستی. 39بعد از تو، سلطنت دیگری روی کار خواهد آمد که به بزرگی سلطنت تو نخواهد بود. پس از آن سومین سلطنت که مانند آن برنز است، روی کار خواهد آمد و بر تمام زمین حکمرانی خواهد کرد. 40پس از آن چهارمین سلطنت است که قدرتی مانند آهن دارد. همانطور که آهن همهچیز را نرم و خرد میکند، آن هم همهچیز را نرم و خرد خواهد کرد. 41تو همچنین در خواب دیدی که پاها و انگشتان، قسمتی از گل و قسمتی از آهن بود. این نشانه آن است که آن امپراتوری تقسیم خواهد شد. همان طوری که آهن و گل با هم مخلوط شده بودند، آن امپراتور هم مقداری از قدرت آهن را خواهد داشت. 42امّا انگشتان که قسمتی از آهن و مقداری از گل ساخته شده بود، به این معنی است که بخشی از آن امپراتوری قوی و بخشی از آن ضعیف خواهد بود. 43تو مشاهده کردی که آهن و گل با هم مخلوط شده بودند. معنی آن این است که پادشاهان آن دوره کوشش خواهند کرد به وسیلهٔ ازدواج با اقوام دیگر، خویشاوند و متّحد شوند. ولی همانطور که گل و آهن نمیتوانند با هم آمیخته شوند، آنها هم در هدف خود موفّق نخواهند شد. 44در زمان آن پادشاهان، خدای آسمان سلطنتی برپا خواهد کرد که هیچگاه از بین نخواهد رفت. آن سلطنت هرگز مغلوب هیچ ملّتی نخواهد شد، ولی تمام این امپراتوریها را بکلّی از بین برده و خود تا به ابد باقی خواهد ماند. 45تو دیدی که یک تخته سنگ بدون اینکه کسی به آن دست بزند از کوه جدا شد و مجسمهای را که از آهن، برنز، گل، نقره و طلا ساخته شده بود خرد کرد. ای پادشاه، خدای بزرگ از آنچه در آینده اتّفاق خواهد افتاد تو را آگاه ساخته است و من خواب و تعبیر آن را کاملاً برای تو شرح دادم.»
پادشاه دانیال را به مقام عالی منصوب میکند
46آنگاه پادشاه در مقابل دانیال به خاک افتاد و او را سجده کرد و دستور داد تا برای دانیال قربانی کنند و بُخور بسوزانند. 47سپس به دانیال گفت: «خدای تو از تمام خدایان بزرگتر است. او خداوند همهٔ پادشاهان است و اسرار پنهانی را آشکار میسازد، زیرا تو توانستی این راز را آشکار کنی.» 48سپس به دانیال مقام بزرگی داد و هدایای بسیاری به او بخشید. او را حاکم بر تمام استان بابل و رئیس تمام مشاوران نمود. 49امّا دانیال از پادشاه خواهش کرد تا مسئولیّت استان بابل را به شدرک، میشک و عبدنغو بسپارد و خودش همچنان در دربار ماند.
3
دستور پرستش مجسمهٔ طلایی
1نبوکدنصر پادشاه، یک مجسمهٔ طلایی ساخت که ارتفاع آن بیست و هفت متر و پهنای آن حدود سه متر بود. او آن مجسمه را در دشت دورا در استان بابل نصب کرد. 2سپس پادشاه فرمان داد تا همهٔ شاهزادگان، فرمانداران، فرماندهان، مشاوران، وکلا، خزانهداران و تمام بزرگان هر استان برای مراسم تخصیص مجسمهای که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده بود جمع شوند. 3وقتی همهٔ این بزرگان دور هم جمع شدند و برای مراسم تخصیص در مقابل مجسمه ایستادند، 4جارچی با صدای بلند اعلام کرد: «ای مردم، شما از هر ملّت، قبیله و زبان به این فرمان گوش کنید. 5وقتی صدای شیپور و سرنا و عود و سنتور و هر نوع آلات موسیقی را شنیدید باید در مقابل مجسمهٔ طلایی که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده است، به خاک افتاده و آن را سجده و پرستش کنید. 6و هرکسی که اینکار را نکند، فوراً در کورهٔ آتش انداخته خواهد شد.» 7پس همهٔ مردم، از هر ملّت، قبیله و زبان، وقتی نوای موسیقی را شنیدند در مقابل مجسمهٔ طلایی که نبوکدنصر پادشاه نصب کرده بود، به خاک افتادند و آن را سجده و پرستش نمودند.
متّهم شدن دوستان دانیال به نافرمانی
8بعضی از بابلیها از این فرصت استفاده کرده، علیه یهودیان شکایت نمودند. 9آنها به پادشاه خود، یعنی نبوکدنصر گفتند: «عمر پادشاه جاودان باد! 10شما فرمان دادید همین که سازها به صدا درآید، همهٔ مردم در مقابل مجسمهٔ طلایی به خاک افتاده و آن را سجده و پرستش نمایند 11و هرکسی که به خاک نیفتد و مجسمه را سجده و پرستش نکند در کورهٔ آتش انداخته شود. 12چند نفر یهودی هستند که شما آنها را به حکومت بابل منصوب کردهاید؛ یعنی شدرک، میشک و عبدنغو. ای پادشاه، آنها فرمان شما را اطاعت نکرده، خدایان شما را عبادت نمیکنند و در مقابل مجسمهٔ طلایی که به فرمان شما نصب شده، سجده و پرستش نمینمایند.»
13پادشاه خشمگین شد و دستور داد تا شدرک، میشک و عبدنغو را به حضور او آوردند. 14آن وقت به ایشان گفت: «ای شدرک، میشک و عبدنغو، آیا این درست است که شما خدایان مرا عبادت نمیکنید و در مقابل مجسمهٔ طلایی که من نصب کردهام سجده و پرستش نمینمایید؟ 15پس حالا همین که صدای شیپور، سرنا، عود، سنتور، چنگ و سایر آلات موسیقی را شنیدید، در مقابل مجسمهٔ طلایی به خاک افتاده و آن را سجده و پرستش کنید در غیر این صورت فوراً به کورهٔ آتش انداخته خواهید شد. فکر میکنید کدام خدایی است که بتواند شما را از دست من نجات بدهد؟»
16شدرک، میشک و عبدنغو در جواب گفتند: «پادشاها، ما از خود دفاع نمیکنیم. 17امّا خدایی که ما او را پرستش میکنیم، قادر است که ما را از کورهٔ آتش و از دست تو نجات دهد که نجات هم خواهد داد. 18امّا اگر او هم ما را نجات ندهد، ای پادشاه بدان که ما خدای تو را پرستش نخواهیم کرد و در مقابل مجسمهٔ طلاییکه تو نصب کردهای، سجده نخواهیم نمود.»
دوستان دانیال به مرگ محکوم میشوند
19نبوکدنصر، بر شدرک، میشک و عبدنغو بسیار خشمگین شد به طوری که رنگ صورتش از شدّت خشم قرمز شد. پس دستور داد، آتش کوره را هفت برابر بیشتر از معمول شعلهور کنند 20و به قویترین سرداران لشکر خود دستور داد تا این سه نفر را محکم ببندند و در میان شعلههای آتش بیندازند. 21به این ترتیب آن سه نفر را در ردا، پیراهن و دستارهایشان محکم بستند و در وسط شعلههای آتش انداختند. 22چون پادشاه دستور داده بود که کوره را بشدّت گرم و شعلهور سازند، شعلههای آتش کسانی را که شدرک، میشک و عبدنغو را به وسط کورۀ آتش میبردند سوزانید. 23امّا آن سه نفر درحالیکه محکم بسته شده بودند، به وسط آتش سوزان افتادند.
24ناگهان نبوکدنصر با تعجّب و شتاب از جای خود برخاست و از مشاورانش پرسید: «مگر ما سه نفر را نبستیم و در وسط آتش نیانداختیم؟»
آنها جواب دادند: «بله قربان، همینطور است.»
25پادشاه گفت: «پس چرا من حال چهار نفر میبینم که در میان آتش قدم میزنند و آسیبی هم به آنها نرسیده است و نفر چهارم شبیه پسر خدایان است.»
آزادی و ارتقاء مقام دوستان دانیال
26پس نبوکدنصر به نزدیک دهانهٔ کورهٔ آتش رفت و با صدای بلندی گفت: «ای شدرک، میشک و عبدنغو، ای بندگان خدای متعال بیرون بیایید!» آنها از میان آتش بیرون آمدند. 27تمام شاهزادگان، فرمانداران، وزیران، سرداران و همهٔ درباریان جمع شدند و آن سه نفر را دیدند که آتش به آنها آسیبی نرسانیده، مویی هم از سر آنها نسوخته، لباسهایشان آتش نگرفته بود و حتّی بوی آتش و سوختگی هم از آنها نمیآمد.
28نبوکدنصر پادشاه گفت: «سپاس بر خدای شدرک، میشک و عبدنغو! او فرشتهٔ خود را فرستاد تا این مردانی که او را خدمت میکنند و به او توکّل دارند و از فرمان من سرپیچی کردند و جان خود را به خطر انداختند تا در مقابل خدای دیگری جز خدای خودشان سجده نکنند، نجات دهد.
29«حال این فرمان من است، اگر کسی از هر قوم و هر ملّت و هر زبان، سخنی برضد خدای شدرک، میشک و عبدنغو بر زبان آورد، او را تکهتکه کنند و خانهاش را به ویرانهای تبدیل نمایند. زیرا خدای دیگری نیست که بتواند به این شکل نجات بخشد.»
30آنگاه پادشاه، شدرک، میشک و عبدنغو را به مقامهای بالاتری در استان بابل منصوب کرد.
4
دومین رؤیای نبوکدنصر
1نبوکدنصر پادشاه، به همهٔ مردم سراسر جهان، از هر ملّت و قبیله و زبان پیغام فرستاده گفت:
«درود بر شما! 2من میخواهم تمامی نشانهها و شگفتیهایی را که خدای متعال به من نشان داده است به شما بگویم:
3«کارهای عجیبی که خدا به ما نشان داده است
چقدر بزرگ و معجزاتی که او انجام داده، چقدر با شکوه است.
خدا، پادشاه جاودانی و سلطنت او سلطنتی ابدی است.
4«من در کاخ خود به راحتی زندگی میکردم و از آسایش و شادمانی برخوردار بودم. 5امّا خواب و رؤیاهای وحشتناکی دیدم که مرا مضطرب و پریشان کرد. 6دستور دادم تمام حکیمان سلطنتی را از سراسر بابل به حضور من بیاورند تا آنها تعبیر خواب مرا برایم بگویند. 7همهٔ پیشگویان و جادوگران و حکیمان و ستارهشناسان به نزد من آمدند و من خواب خود را برای ایشان تعریف کردم، امّا آنها نتوانستند آن را برایم تعبیر کنند. 8بالاخره دانیال، که اسم خدای خود، بلطشصر را بر او گذاشتهام، آمد. او دارای روح خدایان مقدّس میباشد. من خواب خود را برای او تعریف کردم. 9به او گفتم: ای بلطشصر، رئیس ستارهشناسان، من میدانم که تو دارای روح خدایان مقدّس هستی و هیچ رازی بر تو پوشیده نیست. این خواب من است و از تو میخواهم آن را برای من تعبیر کنی.
10«در بستر خود رؤیا دیدم که درخت بزرگ و بسیار بلندی در وسط زمین بود. 11آن درخت مرتب بزرگ میشد تا اینکه سرش به آسمان رسید، به طوری که مردم سراسر جهان میتوانستند آن را ببینند. 12برگهای قشنگی داشت و میوهٔ آن هم بسیار زیاد بود به حدّی که برای تمام مردم کافی بود. حیوانات وحشی در سایهٔ آن استراحت میکردند و پرندگان در شاخههایش آشیانه ساخته بودند و تمام جانداران از میوهٔ آن میخوردند.
13«همینطورکه دربارهٔ این رؤیا فکر میکردم، دیدم که فرشتهٔ نگهبان و مقدّسی از آسمان پایین آمد. 14او فریاد میکرد: 'درخت را ببرید و شاخههایش را قطع نمایید. برگهایش را بکنید و میوههایش را پراکنده سازید و حیوانات را از زیر آن رانده و پرندگان را از شاخههای آن بیرون کنید. 15امّا کُنده و ریشههایش را با زنجیر آهنی و برنزی ببندید و در میان مزارع و علفزارها رها کنید. بگذارید شبنم بر او ببارد و با حیوانات و در بین علفها زندگی کند.' 16او به مدّت هفت سال خوی انسانی خود را از دست خواهد داد و دارای افکار حیوانی خواهد شد. 17این تصمیمِ فرشتگانِ نگهبان و هشداردهنده است تا همهٔ مردم بدانند که خدای متعال بر تمام سرزمینهای جهان فرمانروایی میکند و آن را به هرکه بخواهد، حتّی به پستترین مردم واگذار میکند.
18«این خوابی بود که من -نبوکدنصر پادشاه- دیدم. حال ای بلطشصر تو تعبیر آن را برای من بگو، چون هیچیک از حکیمان کشور من نتوانستند آن را تعبیر کنند، امّا تو میتوانی زیرا دارای روح خدایان مقدّس هستی.»
تعبیر خواب پادشاه توسط دانیال
19دانیال که بلطشصر نامیده میشد طوری از این رؤیا نگران و هراسان شد که نتوانست چیزی بگوید. پادشاه به او گفت: «بلطشصر، مگذار که خواب و تعبیر آن تو را هراسان کند.» بلطشصر گفت: «پادشاها، آرزو میکنم که خواب و تعبیر آن برای دشمنان تو باشد، نه برای تو. 20درخت بلندی دیدی که تا به آسمان رسیده بود و تمام مردم جهان میتوانستند آن را ببینند، 21برگهای قشنگی داشت و میوهٔ آن به قدری زیاد بود که برای خوراک تمام مردم کافی بود، حیوانات وحشی در سایهاش استراحت میکردند و پرندگان در شاخههای آن آشیانه ساخته بودند.
22«پادشاها، آن درخت تو هستی که بزرگ و قوی شدهای و عظمت و شکوه تو به آسمان رسیده و فرمانروایی تو سراسر جهان را فراگرفته است. 23ای پادشاه، تو فرشتهٔ مقدّسی را دیدی که از آسمان به پایین آمد و گفت: 'درخت را بِبُرید و از بین بِبَرید. امّا کُنده و ریشههایش را با زنجیر آهنی و برنزی ببندید و در مزارعه میان علفزارها رها کنید تا شبنم آسمانها بر او ببارد و هفت سال با حیوانات زندگی کند.'
24«ای پادشاه، تعبیر خواب و فرمانی که از طرف خدای متعال برای تو صادر شده، این است. 25تو از میان مردم رانده خواهی شد و با حیوانات وحشی زندگی خواهی نمود. مثل گاو به تو علف میدهند و شبنم آسمان بر سر تو خواهد بارید. هفت سال به این ترتیب خواهد گذشت تا تو بدانی که خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروایی میکند و آن را به هرکه بخواهد میدهد. 26فرشته گفت: کُنده و ریشهٔ درخت را در زمین باقی گذارید. معنی آن اینست: بعد از اینکه تو دانستی فرمانروایی از جانب خداوند است، دوباره پادشاه خواهی شد. 27ای پادشاه، نصیحت مرا گوش کن و با انجام کارهای نیک از گناهان خود دست بردار و به عوض خطاهای خود به فقرا احسان کن، آنگاه این امر تو را عاقبت به خیر میگرداند.»
28همهٔ این امور برای نبوکدنصر پادشاه اتّفاق افتاد. 29بعد از دوازده ماه هنگامیکه پادشاه بر پشت بام کاخ سلطنتی گردش میکرد 30ناگهان گفت: «ببینید این بابل است که من با توانایی و قدرت برای جلال خود به عنوان پایتخت خویش ساختهام.»
31این حرف هنوز تمام نشده بود که صدایی از آسمان شنیده شد که میگفت: «ای نبوکدنصر پادشاه، بدان که سلطنت از تو گرفته میشود. 32تو از میان مردم بیرون انداخته میشوی. با حیوانات وحشی زندگی خواهی کرد و مدّت هفت سال مثل گاو علف خواهی خورد. بعد از آن خواهی دانست که خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروایی میکند و آن را به هرکه بخواهد میدهد.»
33در همین موقع رؤیای نبوکدنصر به حقیقت پیوست. او را از میان مردم بیرون کردند. مانند گاو علف میخورد و شبنم آسمان بر بدنش میبارید. موهای او مثل پر عقاب و ناخنهایش مانند پنجههای مرغ شده بود.
نبوکدنصر خدا را ستایش میکند
34«بعد از گذشت هفت سال، من که نبوکدنصر هستم به سوی آسمان نگاه کردم. عقل من دوباره برگشت و خدای متعال را ستایش کردم و او را که ابدی و جاودانی است پرستش نمودم.
«او تا ابدالآباد فرمانروایی خواهد کرد
و سلطنت او جاودانی خواهد بود.
35همهٔ مردم زمین در مقابل او هیچ هستند.
با فرشتگان آسمانی
و تمام مردم جهان مطابق ارادهٔ خود عمل میکند.
و کسی نمیتواند مانع او شود
و یا از او بپرسد چرا چنین میکنی؟»
36«هنگامیکه عقل من برگشت، جلال و شکوه و سلطنت دوباره به من داده شد و مشاوران و امرای من از من استقبال نمودند و من دوباره با جلال و عظمت بیشتری به سلطنت رسیدم.
37«اکنون من نبوکدنصر، پادشاه آسمانها را حمد و سپاس میگویم. جلال از آن اوست که تمام کارهایش حق و حقیقت است و میتواند متکبّران را فروتن و پست سازد.»
5
مجلس مهمانی بلشصر
1یک شب بلشصر پادشاه مهمانی بزرگی ترتیب داد و هزار نفر از امرای بابل را به آن مهمانی دعوت نموده، با یکدیگر شراب نوشیدند. 2وقتی در اثر شراب گرم شده بودند، دستور داد تا ظروف طلایی و نقرهای را که پدرش نبوکدنصر از معبد بزرگ در اورشلیم آورده بود، بیاورند تا او و زنهایش و صیغههایش و همهٔ بزرگان کشور در آنها شراب بنوشند. 3فوراً ظروف طلایی و نقرهای را که از معبد بزرگ در اورشلیم آورده شده بود، حاضر کردند و پادشاه، زنها، صیغههایش و امرای او در آنها شراب نوشیدند. 4و خدایان طلایی، نقرهای، برنزی، آهنی، چوبی و سنگی را پرستش نمودند.
5در آن هنگام ناگهان انگشتان دست انسانی ظاهر شد و در برابر شمعدانها بر روی دیوارِ گچیِ قصرِ پادشاه شروع به نوشتن کرد. پادشاه دست را در حال نوشتن روی دیوار دید. 6و به وحشت افتاده، آشفته و هراسان گردید و زانوهایش به لرزه درآمد. 7و با صدای بلند فریاد کرد تا همهٔ حکیمان و جادوگران و ستارهشناسان را حاضر کنند. آنگاه به حکیمان بابل گفت: «هرکس این نوشته را بخواند و معنی آن را برای من بگوید، لباسهای ارغوانی بر او خواهم پوشانید، طوق زرّین بر گردنش خواهم انداخت و او را حاکم سوم مملکت خواهم گردانید.» 8همهٔ حکیمان پادشاه فوراً داخل شدند، امّا هیچیک از آنها نتوانست آن نوشته را بخواند و یا معنی آن را به پادشاه بگوید. 9پس بلشصر بسیار پریشان شده و رنگ از صورتش پرید و تمام امرای او هم نگران شدند.
10در این هنگام، ملکه که سر و صدای آنها را شنیده بود، به تالار مهمانی وارد شد و گفت: «پادشاه پاینده بماند! خاطرت پریشان و هراسان نشود. 11در مملکت تو مردی هست که روح خدایان مقدّس را دارد. در زمان پدرت، حکمت و دانش و هوش خدایی در او دیده شد و پدرت نبوکدنصر پادشاه او را به ریاست ستارهشناسان، جادوگران، حکیمان و پیشگویان برگزیده بود. 12این شخص که نامش دانیال است و پدرت او را بلطشصر نامیده بود، دارای فهم و دانش فوقالعادهای است که میتواند خوابها را تعبیر کند، معمّاها را حل نماید و رازهای نهان را فاش سازد. حال بفرست دانیال را بیاورند تا معنی این نوشته را برایت بگوید.»
دانیال معنی نوشته را بیان میکند
13دانیال را به حضور پادشاه آوردند. پادشاه به دانیال گفت: «آیا تو دانیال هستی، همان اسیری که پدرم از یهودیه آورده است؟ 14شنیدهام که روح خدایان مقدّس در تو میباشد و هوش و حکمت و دانایی مخصوصی داری. 15جادوگران و حکیمان را به اینجا آوردند تا این نوشته را بخوانند و برای من معنی کنند، امّا هیچکدام نتوانستند معنی آن را به من بگویند. 16دربارهٔ تو شنیدهام که میتوانی معانی مخفی را تعبیر کنی و اسرار پنهانی را فاش سازی. حال اگر بتوانی این نوشته را بخوانی و معنی آن را بگویی، ردای ارغوانی بر تو میپوشانم و طوق زرّین بر گردنت میاندازم و تو را حاکم سوم مملکت خود میسازم.»
17دانیال به پادشاه گفت: «هدایایت را برای خودت نگاه دار و یا به شخص دیگری بده. من نوشته را برای برایت میخوانم و معنی آن را به تو میگویم.
18«ای پادشاه، خدای متعال به پدرت نبوکدنصر سلطنت و عظمت و جلال عطا فرمود. 19او به قدری با عظمت شده بود که تمام اقوام و ملل از هر زبان از او میترسیدند. هرکه را اراده میکرد میکشت و هرکه را میخواست زنده نگاه میداشت. هرکه را میخواست به مقام عالی میرسانید و هرکه را میخواست ذلیل میکرد. 20امّا چون مغرور شد و تکبّر نمود، از تخت سلطنت به زیر افتاد و عظمتش از او گرفته شد. 21از میان مردم رانده شد و مثل حیوانات گردید و با الاغهای وحشی زندگی میکرد و مثل گاو به او علف میدادند و شبنم آسمان بر بدن او میبارید تا اینکه فهمید خدای متعال بر تمام ممالک جهان فرمانروایی میکند و هرکه را بخواهد به سلطنت میرساند.
22«تو پسرش -بلشصر- با وجود اینکه همهٔ اینها را میدانستی، خود را فروتن نکردی. 23بلکه برضد خداوند آسمانها رفتار نمودی و در ظروف خانهٔ او که نزد تو آوردند تو، زنهایت، صیغههایت و اُمرایت در آنها شراب نوشیدید و خدایان نقرهای، طلایی، برنزی، آهنی، چوبی و سنگی را که نمیبینند، نمیشنوند و هیچ چیز نمیدانند، پرستش نمودی، امّا خدایی را که جان تو و تمام کارهایت در دست اوست، پرستش و تکریم نکردی. 24پس این دست از طرف او فرستاده شد تا این کلمات را بنویسد.
25«آنچه که نوشته شده این است: 'منا، منا، ثقیل و فرسین' 26و معنی آن از این قرار است: منا، یعنی خدا روزهای سلطنت تو را شمرده و آن را به پایان رسانیده است. 27ثقیل، یعنی در ترازو وزن شدی و ناقص درآمدی. 28فرسین، یعنی سلطنت تو تقسیم گشته و به مادها و پارسیان داده شده است.»
29بلشصر فوراً دستور داد تا ردای ارغوانی بر دانیال بپوشانند و طوق زرّین بر گردنش بیندازند و اعلام کنند که او حاکم سوم مملکت میباشد. 30در همان شب، بلشصر -پادشاه کلدانیان- کشته شد. 31و داریوش مادی که در آن زمان شصت و دو سال داشت مملکت او را به تصرّف خود درآورد.
6
1داریوش تصمیم گرفت که یکصد و بیست استاندار در سراسر امپراتوری خود منصوب نماید. 2سه وزیر هم به سرپرستی آنها منصوب کرد که تمام فرمانداران حسابهای خود را به ایشان پس بدهند تا هیچ ضرری به پادشاه نرسد که یکی از آنها دانیال بود. 3دانیال از وزرا و فرمانداران دیگر بالاتر شده بود، زیرا دارای هوش و ذکاوت بیشتری بود. پادشاه درنظر داشت دانیال را مسئول تمام امپراتوری خود بگرداند. 4امّا وزیران و فرمانداران دنبال بهانهای میگشتند تا در ادارهٔ امور مملکتی از دانیال شکایت کنند، ولی نتوانستند هیچ بهانهای به دست بیاورند. چون دانیال کاملاً امین و درستکار بود و هرگز خطایی از او سر نمیزد. 5پس به یکدیگر گفتند ما نمیتوانیم هیچ علّت و بهانهای برضد دانیال پیدا کنیم مگر اینکه دربارهٔ قوانین مذهبی و خدای او، بهانهای از او به دست بیاوریم.
6پس به حضور داریوش رفتند و گفتند: «پاینده باد داریوش پادشاه! 7تمام وزرای مملکت، فرمانداران، مشاوران و حکّام با هم مشورت کردهاند که پادشاه حکمی صادر فرماید و در آن قدغن نماید که تا مدت سی روز هرکس از خدایی یا انسانی جز داریوش پادشاه، حاجتی درخواست بنماید، در چاه شیران انداخته شود. 8حال، ای پادشاه، این حکم را صادر فرما و این نوشته را امضاء کن تا طبق قانون مادها و پارسیان این حکم باطل نگردد.» 9داریوش پادشاه، این فرمان را امضاء کرد. 10وقتی دانیال فهمید که چنین فرمانی صادر شده است، به خانهٔ خود رفت و در بالاخانهٔ خود، پنجرهای را که به سوی اورشلیم بود، باز کرد و مانند گذشته، روزی سه مرتبه زانو زده و خدای خود را عبادت و پرستش مینمود.
11وقتی دشمنان او را دیدند که نزد خدا دعا میکند، 12همگی به حضور پادشاه رفتند و گفتند: «پادشاها، آیا شما فرمان ندادهاید که هرکس تا سی روز به غیراز تو از خدایی یا انسانی حاجتی بخواهد، در چاه شیران انداخته شود؟»
پادشاه گفت: «بلی درست است و این فرمان طبق قانون مادها و پارسیان تغییر نمیپذیرد.»
13آنها گفتند: «این دانیال که از تبعیدیان یهودیه میباشد از تو ای پادشاه و از فرمان تو اطاعت نمیکند. او مرتّباً روزی سه مرتبه دعا و نیایش میکند.»
14پادشاه وقتی این را شنید بسیار پریشان خاطر شد و برای خلاصی دانیال فکر میکرد و تا غروب آفتاب کوشش میکرد که راهی برای نجات دانیال پیدا کند. 15سپس آن مردان به حضور پادشاه برگشتند و گفتند: «پادشاها، میدانی که طبق قانون مادها و پارسیان، هر حکمی که توسط پادشاه صادر شود تغییر و تبدیل نمیپذیرد.»
16بنابراین پادشاه دستور داد دانیال را گرفته و او را در چاه شیران انداختند. پادشاه به دانیال گفت: «ای دانیال، امیدوارم خدایی که تو پیوسته او را پرستش میکنی، تو را نجات دهد.» 17سپس سنگی آوردند و آن را بر دهانهٔ چاه گذاشتند و پادشاه آن را با مُهر خود و مُهر وزرای خود مُهر کرد تا فرمان دربارهٔ دانیال تغییر نکند. 18بعد از آن پادشاه به کاخ خود برگشت و تا صبح روزه گرفت و اجازه نداد که وسایل عیش و عشرت برای او بیاورند و تا صبح نتوانست بخوابد.
19صبح زود پادشاه بلند شد و با عجله به سر چاه شیران رفت. 20وقتی به سر چاه رسید، با صدای گرفتهای دانیال را صدا کرد و گفت: «ای دانیال، بندهٔ خدای زنده، آیا خدایی که تو پیوسته او را پرستش میکنی توانسته است تو را نجات بدهد؟»
21دانیال جواب داد: «پادشاه پاینده باد! 22خدا فرشتهٔ خود را فرستاد و او دهان شیرها را بست تا به من صدمهای نرسانند. زیرا که نه در پیشگاه او گناهی کردهام و نه در حضور تو خطایی مرتکب شدهام.»
23پادشاه بسیار خوشحال شد و دستور داد دانیال را از چاه بیرون بیاورند. دانیال را از چاه بیرون کشیدند و دیدند که هیچ صدمهای به او نرسیده است زیرا که بر خدا توکّل کرده بود. 24سپس پادشاه دستور داد تمام کسانی را که از دانیال شکایت کرده بودند، آوردند و همهٔ آنها را با زن و فرزندانشان در چاه شیران انداختند. قبل از اینکه آنها به ته چاه برسند، شیرها حمله کرده و تمام استخوانهای آنها را خُرد کردند.
25بعد از آن، داریوش پادشاه به تمام ملّتها و اقوام به زبانهای گوناگون ساکنان سراسر زمین نوشت:
«صلح و سلامتی بر شما باد! 26من فرمان میدهم که در سراسر امپراتوری من، تمام مردم باید در حضور خدای دانیال ترسان و لرزان باشند، زیرا:
«او خدای زنده است.
سلطنت او هرگز از بین نخواهد رفت
و تا به ابد سلطنت خواهد کرد.
قدرتش هرگز به انتها نخواهد رسید.
27او نجات میدهد و آزاد میکند.
در آسمان و زمین نشانهها
و شگفتیها به عمل میآورد.
او دانیال را از چنگ شیرها نجات داد.»
28بنابراین دانیال در زمان سلطنت داریوش و کوروش پارسی موفّق و کامیاب بود.
7
خواب اول دانیال: چهار حیوان
رؤیاهای دانیال
(7:1-12:13)
1در سال اول سلطنت بلشصر پادشاه بابل، دانیال بر بستر خود خواب و رؤيایی دید که آن را به این شکل نوشت:
2در خواب دریای وسیعی دیدم که در اثر وزش باد از هر طرف متلاطم بود. 3بعد چهار حیوان عجیب و عظیم از دریا بیرون آمدند که همه با هم فرق داشتند. 4اولی شبیه شیر بود، امّا مانند عقاب بال داشت. درحالیکه به آن نگاه میکردم، دیدم که بالهایش کنده شد، سپس بلند شد و مثل انسان روی دو پای خود ایستاد. سپس به این حیوان عقل انسان داده شد.
5حیوان دومی همانند خرس بود و روی پاهای خود ایستاده آمادهٔ حمله شد. در بین دندانهایش سه دنده دیدم و صدایی شنیدم که به آن حیوان میگفت: «برخیز و تا میتوانی گوشت بخور!»
6درحالی که نگاه می کردم حیوان دیگری ظاهر شد که شبیه پلنگ بود. او بر پشت خود چهار بال همچون بال پرنده داشت و دارای چهار سر بود. به این حیوان اختیار و قدرت فرمانروایی داده شد.
7بعد در خواب حیوان چهارم را دیدم که خیلی ترسناک و قوی بود. این حیوان با دندانهای بزرگ و آهنین، قربانیان خود را میدرید و میخورد، سپس مابقی را در زیر پاهای خود لگدمال میکرد. این حیوان با سه حیوان دیگر فرق داشت و دارای ده شاخ بود. 8درحالیکه به شاخهایش نگاه میکردم، دیدم یک شاخ کوچک از بین شاخها پیدا شد و سه شاخ اول را از بیخ کند. این شاخ کوچک چشمانی مثل چشمان انسان داشت و از دهانش سخنان تکّبرآمیز جاری بود.
رؤیای موجود ازلی
9آنگاه تختهایی را دیدم که در جاهای خود قرار داده شدند و «موجود ازلی» بر تخت خود جلوس کرد. لباس او همچون برف، سفید و موهای سرش مانند پشمِ خالص بود. از تخت او شعلههای آتش برمیخاست و چرخهای آن، آتش سوزان بود. 10رودی از آتش در برابر او جاری بود. هزاران نفر او را خدمت میکردند و میلیونها نفر در حضور او ایستاده بودند. آنگاه دفترها برای داوری گشوده شدند.
11بعد آن حیوان چهارم را دیدم که کشته شد و جسدش در آتش سوخته گردید، زیرا شاخ کوچک این حیوان هنوز هم سخنان تکبّرآمیز میگفت. 12قدرت سه حیوان دیگر از آنها گرفته شد امّا اجازه داشتند که تا مدّتی به زندگی خود ادامه بدهند.
13در خواب موجودی را دیدم که شبیه انسان بود. او بر ابرهای آسمان آمد و به حضور موجود ازلی رفت. 14به او اختیار و جلال و قدرتِ سلطنت داده شد تا همهٔ اقوام از هر زبان و نژاد او را خدمت نمایند. قدرت او ابدی و سلطنتش بیزوال است.
تفسیر خواب دانیال
15من دانیال، از دیدن آن رؤیاها گیج و مبهوت شدم. 16پس نزد یکی از کسانیکه آنجا ایستاده بود، رفتم و تفسیر آن رؤیا را از او پرسیدم. او چنین شرح داد: 17«آن چهار حیوان بزرگ، چهار پادشاه هستند که بر زمین ظهور میکنند، 18امّا مقدّسین خدای متعال، قدرت سلطنت را تا ابد به دست خواهند گرفت.»
19بعد دربارهٔ حیوان چهارم که ترسناک و دارای دندانهای آهنین و پنجههای برنزی بود و با سه حیوان دیگر فرق داشت و قربانیان خود را میدرید و میخورد و زیر پا لگدمال میکرد، از او پرسیدم. 20همچنین دربارهٔ آن ده شاخ و شاخ کوچکی که بعداً ظاهر شد و سه تا از آن ده شاخ که از بیخ کنده شدند، سؤال کردم. آن شاخ کوچک همان شاخی بود که چشم داشت و از دهانش سخنان تکّبرآمیز جاری بود و از شاخهای دیگر هولناکتر بود.
21درحالیکه نگاه میکردم دیدم که آن شاخ با مقدّسین خدا جنگید و بر آنها پیروز شد. 22آنگاه «موجود ازلی» آمد و داوری را شروع کرده از مقدّسین خدای متعال حمایت نمود و زمانی رسید که قدرت سلطنت را به آنها سپرد.
23او برای من چنین شرح داد: «حیوان چهارم سلطنت چهارم بر زمین است. این سلطنت با سلطنتهای دیگر فرق دارد. تمام دنیا را پارهپاره نموده، در زیر پاهای خود لگدمال میکند. 24ده شاخ او ده پادشاه هستند که از همین سلطنت ظهور میکنند. بعد پادشاه دیگری به سلطنت میرسد که با سه پادشاه دیگر فرق دارد و آنها را شکست میدهد. 25او برضد خدای متعال سخن میگوید، بر مقدّسین ظلم میکند و میکوشد که تمام قوانین و جشنهای مذهبی را تغییر بدهد. مقدّسین خدا مدّت سه سال و نیم تحت تسلّط او خواهند بود. 26سپس زمان داوری آغاز میگردد و سلطنت این پادشاه از او گرفته میشود و بکلّی از بین میرود. 27آنگاه قدرت و عظمت تمام سلطنتها به مقدّسین خدای متعال سپرده میشود. سلطنت خدای متعال ابدی بوده، تمام پادشاهان جهان او را پرستش و از او اطاعت میکنند.»
28این بود خوابی که دیدم و وقتی بیدار شدم، بسیار پریشان بودم. از ترس رنگ از چهرهام پریده بود، ولی از خوابم به کسی چیزی نگفتم.
8
خواب دوم دانیال: قوچ و بُز
1در سال سوم سلطنت بلشصر خواب دیگری دیدم. 2در خواب دیدم که در شهر شوش، پایتخت استان عیلام، در کنار رود اولای ایستاده بودم. 3وقتی به اطراف نگاه میکردم، قوچی را دیدم که دو شاخ بلند داشت و در کنار رود ایستاده بود. بعد دیدم که یکی از این دو شاخ بلندتر شد. 4این قوچ به طرف مغرب، شمال و جنوب شاخ میزد و هیچ جانوری نمیتوانست در مقابل او بایستد و یا از دست او فرار کند. هرچه دلش میخواست، میکرد و قویتر میشد.
5هنگامی که دربارهٔ این وقایع فکر میکردم، ناگهان یک بُز نر از غرب پیدا شد. او آنقدر به سرعت میدوید که پاهایش با زمین تماس پیدا نمیکرد. این بُز که یک شاخ در وسط چشمان خود داشت، 6با تمام قدرت به طرف آن قوچ دو شاخ، که آن را در کنار نهر دیده بودم، دوید. 7بعد با خشم زیاد به قوچ حمله کرد و هر دو شاخش را شکست و او را که قدرت مقاومت نداشت، به زمین انداخته پایمالش کرد و کسی نبود که قوچ را از دست او نجات بدهد.
8آن بُز نر بینهایت بزرگ شد امّا درحالیکه به اوج قدرت خود رسیده بود، ناگهان شاخش شکست و به جای آن چهار شاخ بلند در چهار سمت مختلف درآمد. 9از یکی از این شاخها، شاخ کوچکی برآمد و رو به جنوب و مشرق و سرزمین وعده رشد کرد. 10آنقدر نیرومند شد که علیه لشکر آسمانی برخاست و بعضی از ستارگان را بر زمین ریخت و پایمال کرد. 11او حتّی برضد فرمانروای لشکر آسمانی قیام کرده و از قربانیهایی که روزانه به او تقدیم میکردند جلوگیری نموده، معبد بزرگ وی را ویران کرد. 12بهخاطر گناه قوم به او اجازه داده شد که قوی گردد و مانع تقدیم قربانیهای روزانه شود. آن شاخ هرچه دلش خواست، انجام داد و حقیقت را زیر پا گذاشت.
13بعد شنیدم که دو فرشتهٔ مقدّس با هم گفتوگو میکردند. یکی از دیگری پرسید: «تا چه زمان قربانیهای روزانه تقدیم نخواهند شد؟ تا چه موقع گناه و شرارت جریان خواهد داشت؟ تا چه وقت لشکر آسمانی و معبد بزرگ پایمال خواهد شد؟»
14شنیدم که فرشتهٔ دیگر در جواب گفت: «دو هزار و سیصد روز طول خواهد کشید و در این مدّت قربانیهای روزانه صبح و شام تقدیم نخواهند شد. بعد معبد بزرگ دوباره آباد خواهد شد.»
جبرائیل خواب دانیال را تعبیر میکند
15وقتی کوشش میکردم که معنی خوابم را بدانم، ناگهان شخصی در برابر من ایستاد. 16صدایی را از آن طرف رود اولای شنیدم که میگفت: «ای جبرائیل، خواب دانیال را برایش تعبیر کن.» 17پس جبرائیل نزد من آمد، من ترسیدم و رو به زمین افتادم.
او به من گفت: «ای انسان فانی، آن خوابی را که دیدی مربوط به زمان آخر است.» 18درحالیکه او حرف میزد، من بیهوش بر زمین افتادم. امّا او مرا گرفت و از زمین بلند کرد 19و گفت: «من آمدهام تا به تو نشان بدهم که نتیجهٔ خشم خداوند چه خواهد بود. خوابی را که دیدی دربارهٔ زمان آخر است.
20«آن قوچ دو شاخ را که در خواب دیدی، سلطنت ماد و پارس است. 21بُز نر پادشاهی یونان است و شاخ بلندی که در وسط چشمانش بود، اولین پادشاه آن کشور میباشد. 22شاخی که دیدی شکست و به جای آن چهار شاخ دیگر درآمد، به این معنی است که امپراتوری یونان چهار قسمت خواهد شد و هر قسمت پادشاهی برای خود خواهد داشت. امّا هیچکدام به اندازهٔ پادشاه اول بزرگ نخواهد بود.
23«وقتی پایان سلطنت آنها نزدیک شود و شرارت ایشان نیز بسیار زیاد گردد، پادشاهی ستمکار و حیلهگر برخواهد خاست. 24او دارای قدرت زیادی میشود امّا نه با نیروی خود. او عامل ویرانیهای عظیم خواهد شد. مطابق میل خود کار خواهد کرد و بزرگان و قوم مقدّس خدا را خواهد کشت. 25با مهارت، نقشههای فریبندهٔ خود را عملی خواهد نمود و با یک یورش ناگهانی عدّهٔ زیادی را از بین خواهد برد. به حدّی مغرور میگردد که علیه شاهِ شاهان شورش خواهد نمود امّا سرانجام نابود میشود، ولی نه به دست انسان. 26خوابی را هم که دربارهٔ قربانیهای روزانهٔ صبح و شام دیدی به انجام خواهد رسید امّا اکنون تو این خواب را پنهان نگهدار، زیرا در آیندهٔ خیلی دور عملی خواهد شد.»
27سپس برای چند روز ضعیف و بیمار شدم. سپس برخاستم و همچون گذشته به کارهایی که پادشاه به من سپرده بود، مشغول شدم. امّا خوابی که دیده بودم، فکر مرا مشغول کرده بود، زیرا دانستن آن برای من مشکل بود.
9
دانیال برای قوم خود دعا میکند
1در سال اول پادشاهی داریوش مادی پسر خشایارشاه که بر بابلیها سلطنت میکرد، 2من، دانیال، وقتی کتاب ارمیای نبی را میخواندم، فهمیدم که طبق کلامی که خداوند به ارمیای نبی گفته بود، اورشلیم میبایست مدّت هفتاد سال ویران باقی بماند. 3پس در پیشگاه خداوند دعا و زاری کردم، روزه گرفتم و پلاس پوشیدم، خاکستر بر سرم ریختم 4و در دعا به گناهان خود اعتراف نموده گفتم:
«ای خداوند، تو خدای بزرگ و با هیبت هستی. تو همیشه به پیمان خود عمل میکنی و به کسانیکه تو را دوست دارند و از اوامر تو اطاعت میکنند، محبّتی پایدار نشان میدهی.
5«امّا ما گناه کرده و شرارت ورزیدهایم، ما از دستورات تو سرپیچی کرده به راه خطا رفتهایم. 6ما به سخنان انبیایی که از طرف تو بودند و کلام تو را به پادشاهان و بزرگان قوم و اجداد ما بیان کردند، گوش ندادیم. 7ای خداوند، تو عادلی و ما شرمنده هستیم. ما مردم یهودیه و اورشلیم و تمام اسرائیل بهخاطر خیانتی که به تو کردهایم، در کشورهای دور و نزدیک پراکنده شدهایم. 8بلی ای خداوند، پادشاهان، بزرگان و نیاکان ما به تو گناه ورزیدند. 9امّا تو خدای بخشنده و مهربان هستی و کسانی را که به تو گناه کردهاند، میبخشی. 10ای خداوند خدای ما، ما به کلام تو توجّه نکردهایم و مطابق احکامی که به وسیلهٔ انبیایت به ما دادی، رفتار ننمودهایم. 11بلی تمام اسرائیل از شریعت تو تجاوز نموده و از اطاعت تو سرباز زده است، همهٔ ما در پیشگاه تو گناهکاریم و به همین خاطر، لعنتهایی که در کتاب توراتِ بندهات موسی بیان شده، بر سر ما آمده است. 12هر چیزی که دربارهٔ ما و رهبران ما گفته بودی، عملی شد. آن بلای عظیمی که در اورشلیم بر سر ما آمد، در هیچ جای دنیا دیده نشده است. 13این بلا طبق نوشتهٔ تورات موسی گریبانگیر ما شد امّا با وجود این باز هم نخواستیم که از گناهان خود دست بکشیم و آنچه را که نیکوست، بجا آوریم تا تو از ما راضی شوی. 14بنابراین تو که ناظر کارهای ما بودی، آن بلا را بر سر ما آوردی، زیرا تو ای خداوند خدای ما، همیشه عادلانه عمل میکنی امّا با وجود این، ما باز هم به کلام تو گوش ندادیم.
15«ای خداوند خدای ما، تو با قدرت خویش، قوم خود را از مصر بیرون آوردی و چنانکه امروز میبینیم، نام تو در بین اقوام مشهور شده است. هرچند ما گناهکار و شریر هستیم 16امّا ای خداوند، بهخاطر عدالتِ کامل خود، خشم و غضبت را از شهر اورشلیم و کوه مقدّس خود بازگردان. زیرا به سبب گناهان ما و شرارت اجداد ما، اورشلیم و قوم تو در مقابل همسایگان رسوا گشتهاند. 17خدایا، اکنون به دعا و زاری من گوش بده و بهخاطر نام خود ای خداوند، نور روی خود را بر معبد بزرگ خود که ویران گشته است، بتابان. 18ای خدای من، گوش بده و دعای ما را بشنو! چشمانت را باز کن و مصیبت ما و خرابی شهری را که نام تو را بر خود دارد، ببین. ما این را بهخاطر رحمت عظیمت از تو درخواست میکنیم، نه بهخاطر اینکه ما مردمان نیكویی هستیم. 19ای خداوند، دعای ما را بشنو، ای خداوند ما را بیامرز. ای خداوند، به تقاضای ما گوش بده و آن را اجابت نما، شتاب کن و تأخیر مکن زیرا که نام تو بر این قوم و بر این شهر قرار دارد.»
هفتاد هفته
20درحالیکه مشغول دعا بودم و به گناهان خود و گناهان قوم اسرائیل اعتراف مینمودم و به حضور خداوند، خدای خود برای معبد بزرگ التماس میکردم، 21جبرائیل که او را قبلاً در خواب دیده بودم، با سرعت پرواز کرد و هنگام قربانی شام نزد من آمد 22و به من گفت: «ای دانیال، من آمدهام که به تو دانش و فهم ببخشم تا بتوانی این اسرار را بفهمی. 23در همان لحظهای که مشغول دعا شدی، دعای تو مستجاب شد و من آمدهام تا به تو خبر دهم، زیرا خدا تو را بسیار دوست میدارد. پس اکنون توجّه کن تا آنچه را که در مورد خوابت میگویم، بفهمی.
24«به امر خدا برای قوم تو و شهر مقدّس تو هفتاد هفته طول میکشد تا فساد و شرارت از بین برود، کفّارهٔ گناهان داده شود، عدالت ابدی برقرار گردد، معبد بزرگ دوباره تقدیس شود و به این ترتیب رؤیاها و پیشگوییها به انجام برسند. 25بدان و آگاه باش که از زمان صدور فرمان بنای مجدّد اورشلیم تا ظهور پیشوای برگزیدهٔ خدا، هفت هفته و شصت و دو هفته طول میکشد و با وجود اوضاع آشفته، اورشلیم با جادهها و دیوارهایش بازسازی میشود. 26پس از آن شصت و دو هفته، آن پیشوای برگزیده کشته میشود امّا نه عادلانه. سپس پادشاهی با لشکریان خود به اورشلیم و معبد بزرگ حمله کرده، آنها را ویران میکند. آخر زمان همچون توفان فرا میرسد و جنگ و ویرانیهایی را که تعیین شده، با خود خواهد آورد. 27این پادشاه با اشخاص زیادی پیمان یک هفتهای میبندد امّا وقتی نصف این مدّت بگذرد، مانع تقدیم قربانیها و هدایا میشود. سپس این ویرانگر، معبد بزرگ را آلوده میسازد، ولی سرانجام آن چیزی که برای او تعیین شده بر سرش خواهد آمد.»
10
رؤیای دانیال در کنار رود دجله
1در سال سوم شاهنشاهی کوروش، شاهنشاه پارس، دانیال که بلطشصر هم نامیده میشد، رؤیای دیگری دید و تعبیر آن به او آشکار شد. این رؤیا حقيقت داشت و دربارهٔ یک جنگ بزرگ بود که در آینده رخ میداد.
2من، دانیال، وقتی این رؤیا را دیدم، سه هفته ماتم گرفتم. 3در این مدّت نه غذای لذيذ خوردم و نه لب به گوشت و شراب زدم و نه موی خود را شانه کردم.
4در روز بیست و چهارم ماه اول سال، در کنار رود بزرگ دجله ایستاده بودم. 5وقتی به بالا نگاه کردم، ناگهان کسی را دیدم که لباس سفید کتانی پوشیده و کمربندی از طلای ناب به کمر بسته بود. 6بدن او مثل جواهر میدرخشید، رویش برق میزد و چشمانش همچون شعلههای آتش بودند و بازوها و پاهایش مانند برنز صیقلی شده و صدایش شبیه همهمهٔ گروه بیشماری از مردم بود.
7از آن عدّهای که در آنجا ایستاده بودیم، تنها من آن رؤیا را دیدم. همراهان من آنقدر ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و خود را پنهان کردند. 8من تنها ماندم و به آن رؤیای عجیب مینگریستم. رنگم پریده بود و تاب و توان نداشتم. 9وقتی آن مرد با من سخن گفت، رو به خاک افتادم و بیهوش شدم. 10امّا دستی مرا لمس نمود و مرا که دستها و پاهایم میلرزیدند، از جا بلند کرد.
11فرشته به من گفت: «ای دانیال، ای مرد بسیار عزیز خدا، برخیز و به آنچه که میخواهم به تو بگویم با دقّت گوش بده! زیرا برای همین امر نزد تو فرستاده شدهام.» آنگاه درحالیکه هنوز میلرزیدم بر پا ایستادم.
12سپس به من گفت: «ای دانیال، نترس! زیرا از همان روز اول که در حضور خدای خود روزه گرفتی و از او خواستی که به تو دانش و فهم بدهد، درخواست تو قبول شد و خدا همان روز مرا نزد تو فرستاد. 13امّا فرشتهای که بر کشور پارس حکمرانی میکند، بیست و یک روز با من مقاومت نمود و مانع آمدن من شد. سرانجام میکائیل، که یکی از فرشتگان اعظم خداست، به کمک من آمد. 14من توانستم به اینجا بیایم و به تو بگویم که در آینده برای قوم تو چه حادثهای رخ میدهد، زیرا این رؤیا را که دیدی مربوط به آینده است.»
15در تمام این مدّت سرم را به زیر انداخته و گنگ بودم. 16آنگاه آن فرشته که شبیه انسان بود، لبهایم را لمس کرد تا بتوانم حرف بزنم. من به او گفتم: «ای آقای من، این رؤیا آنقدر مرا ترسانده است که دیگر تاب و توان در من نمانده است. 17پس چگونه میتوانم با تو حرف بزنم؟ قوّت من تمام شده است و به سختی نفس میکشم.»
18او دوباره مرا لمس کرد و من قوّت یافتم. 19او گفت: «ای مرد بسیار عزیز خدا، نترس و نگران نباش!»
وقتی این را گفت، قوّت یافتم و به او گفتم: «ای آقای من، حالا حرف بزن زیرا تو به من نیرو بخشیدی.»
20-21او گفت: «میدانی چرا نزد تو آمدهام؟ من آمدهام تا بگویم که در کتاب حقیقت چه نوشته شده است. وقتی از نزد تو بازگردم، به جنگ فرشتهای که بر کشور پارس حکومت میکند میروم. سپس با فرشتهای که بر یونان حکومت میکند، خواهم جنگید. در این جنگها تنها میکائیل، نگهبان قوم اسرائیل، به من کمک خواهد نمود.»
11
1او مسئول حفاظت از من است 2و آنچه را به تو میگویم حقیقت است.
پادشاهی مصر و سوریه
سپس فرشته گفت: «سه پادشاه دیگر در کشور پارس به سلطنت میرسند و بعد از آنها پادشاه چهارم زمام مملکت را به دست میگیرد. این پادشاه از همه ثروتمندتر میباشد و با استفاده از قدرت و ثروت خود، همه را برضد کشور یونان تحریک خواهد کرد.
3«آنگاه پادشاه نیرومندی به قدرت خواهد رسید. او بر کشور وسیعی فرمانروایی خواهد کرد. او هرچه بخواهد انجام خواهد داد. 4امّا در اوج قدرت، پادشاهیاش از هم خواهد پاشید و چهار قسمت خواهد شد. کسی از نسل او به سلطنت نخواهد رسید، زیرا پادشاهی او ریشهکن شده به دیگران داده خواهد شد.
5«فرعون به قدرت خواهد رسید، امّا یکی از سردارانش برضد وی قیام کرده، سلطنت را از او خواهد گرفت و با قدرت زیادتری حکومت خواهد کرد. 6چند سال بعد، پادشاهان مصر و سوریه پیمان صلح امضاء میکنند و برای تحکیم این پیمان، دختر فرعون با پادشاه سوریه ازدواج میکند. امّا عمر این پیمان خیلی کوتاه خواهد بود، زیرا آن دختر با پدر و همراهانش کشته میشوند. 7بعد یکی از خویشاوندان آن دختر، فرعون میشود و برضد پادشاه سوریه به جنگ میرود و به قلعهٔ او وارد شده، او را شکست خواهد داد. 8او بُتها و ظروف قیمتی طلا و نقرهٔ سوریه را با خود به مصر میبرد. سپس برای مدّتی صلح برقرار میشود. 9بعد پادشاه سوریه به مصر حمله میکند، امّا شکست میخورد.
10«پسران پادشاه سوریه با سپاه بزرگی برای جنگ آماده میشوند و همچون سیل وارد مصر شده، به قلعهٔ نظامی دشمن حمله میبرند. 11آنگاه فرعون با خشم زیاد به جنگ پادشاه سوریه میرود و سپاه بزرگ او را شکست میدهد. 12فرعون از این پیروزی مغرور شده، هزاران نفر از دشمنان خود را نابود میکند، امّا قدرت او دوامی نخواهد داشت.
13«پادشاه سوریه به کشور خود بازمیگردد و سپاهی بزرگتر و مجهّزتر از قبل تشکیل میدهد تا در وقت مناسب دوباره به جنگ برود. 14در آن زمان عدّهٔ زیادی علیه فرعون قیام میکنند و حتّی بعضی از آشوبگران قوم تو با آنها همدست میشوند تا همهٔ پیشگوییها به انجام برسد، امّا همگی شکست میخورند. 15آنگاه پادشاه سوریه میآید و شهر مستحکم را محاصره و تصرّف میکند. سپاهیان مصر از جنگ دست میکشند و حتّی بهترین سربازان آنها نیز نمیتوانند مقاومت نمایند. 16تجاوزگران سوریه هرچه دلشان بخواهد میکنند و کسی قادر نخواهد بود از آنها جلوگیری نماید. به سرزمین وعده وارد میشوند و آن را ویران میکنند.
17«پادشاه سوریه برای تصرّف تمام کشور مصر نقشه میکشد و برای این منظور با فرعون پیمان میبندد و یکی از دختران خود را به همسری او درمیآورد، امّا نقشهاش عملی نمیشود. 18آنگاه متوجّه کشورهای ساحلی میگردد و بسیاری از آنها را تصرّف میکند. امّا یکی از فرماندهان او را شکست میدهد و او با خفّت و خواری عقبنشینی میکند. 19پادشاه سوریه به وطن خویش باز میگردد ولی در راه شکست میخورد و اثری از او باقی نمیماند.
20«پس از او پادشاه دیگری به قدرت میرسد و برای افزایش ثروت سلطنت خود، مأموری را میفرستد تا از مردم باج و خراج جمع کند. آن پادشاه در مدّت کوتاهی کشته میشود، امّا نه از خشم مردم یا در جنگ.»
پادشاه شریر سوریه
21فرشته به کلام خود ادامه داده گفت: «پادشاه دیگر سوریه، شخص شریری میباشد که بدون اینکه حق پادشاهی داشته باشد، ناگهان آمده و با حیله و نیرنگ زمام سلطنت را به دست خواهد گرفت. 22او قدرت کاهن اعظم و هرکس دیگری را که با او مخالفت کند، از بین میبرد. 23بعد از اینکه با مردم پیمان میبندد، آنها را فریب داده و با تعداد کمی از یاران خود، قدرت را به دست خواهد گرفت. 24او با یک حملهٔ ناگهانی به حاصلخیزترین ناحیه حمله میبرد و کارهایی میکند که هیچیک از نیاکانش نکرده بودند. غنایم جنگی را بین پیروان خود تقسیم میکند. بعد برای تصرّف قلعههای جنگی نقشه میکشد، امّا نقشههایش عملی نخواهند شد.
25«بعد جرأت یافته سپاه عظیمی را برای جنگ با مصر آماده میکند. فرعون هم با لشکری بسیار بزرگ و نیرومند به جنگ او میرود، امّا در اثر توطئهای شکست میخورد. 26مشاورین نزدیک او باعث سقوط او میشوند و بسیاری از لشکریانش تارومار شده، به قتل خواهند رسید. 27سپس، این دو پادشاه، درحالیکه برضد یکدیگر توطئه چیدهاند، بر سر یک سفره مینشینند و غذا میخورند و به هم دروغ میگویند، امّا هیچ كدام به مراد دل خود نخواهد رسید، زیرا هنوز زمان معیّن آن نرسیده است. 28پس پادشاه سوریه با غنایم فراوان دوباره عازم وطن خود میشود و در راه بازگشت، از سرزمین اسرائیل عبور میکند و در آنجا باعث خرابیهای بسیار میشود و سپس به مملکت خود باز میگردد.
29«بعد در زمان معیّن یکبار دیگر به مصر لشکرکشی میکند، امّا این بار نتیجهٔ کارش با دفعات قبل فرق خواهد داشت، 30زیرا رومیان با کشتیهای خود به مقابلهٔ او میآیند و او وحشتزده عقبنشینی میکند.
«پادشاه سوریه از این شکست به خشم میآید و با مشورت یهودیانی که پیمان مقدّس را شکستهاند، برای از بین بردن پیمان مقدّس اقدام میکند. 31سپاهیان وی معبد بزرگ را آلوده ساخته و قربانیهای روزانه را متوقّف میسازند و بُتی را در معبد بزرگ قرار خواهند داد. 32با حیله و نیرنگ یهودیانی را که از دین نیاکان خود برگشتهاند، طرفدار خود میسازند امّا پیروان خدا مخالفت کرده، مانع او میشوند. 33در آن زمان علمای قوم شروع به تعلیم مردم میکنند، امّا برای مدّتی عدّهای از آنها در آتش انداخته میشوند، بعضی با شمشیر به قتل میرسند و برخی از آنها زندانی گشته، غارت میگردند. 34امّا در این هنگام کمکهای اندکی به پیروان خدا خواهد رسید. بعد عدّهٔ بسیاری با حیله به آنها خواهند پیوست. 35عدّهای از علما به قتل خواهند رسید و این سبب میشود که قوم خدا پاک و بیآلایش گردند. این وضع تا زمانی که وقت معیّن فرا رسد، ادامه خواهد یافت.
36«پادشاه سوریه هرچه دلش بخواهد انجام خواهد داد. او خود را برتر و بالاتر از خدایان دیگر میداند و به خدای خدایان کفر میگوید و تا فرا رسیدن زمان مجازاتش، به این کار ادامه خواهد داد زیرا آنچه را که خدا مقرّر فرموده، واقع خواهد شد. 37پادشاه سوریه نه به خدایی که نیاکانش او را بندگی میکردند، توجّه میکند و نه به خدایی که محبوب زنان میباشد. در واقع او به هیچ خدایی توجّه نمیکند، زیرا او خود را بالاتر از هر خدایی میپندارد. 38یگانه خدایی که میپرستد، آن خدایی خواهد بود که از قلعههای مستحکم محافظت میکند. به این خدایی که نیاکانش او را نمیشناختند، طلا، نقره، سنگهای گرانبها و هدایای نفیس تقدیم خواهد کرد. 39با توکّل به این خدای بیگانه به قلعههای مستحکم حمله میبرد و کسانی را که از او اطاعت کنند به قدرت و حکومت میرساند و به عنوان پاداش زمین را بین آنها تقسیم میکند.
40«سرانجام، فرعون به جنگ پادشاه سوریه میآید و او هم با ارّابههای جنگی و سواران و کشتیهای زیاد مانند گردباد به مقابلهٔ او میشتابد. پادشاه سوریه، سیلآسا به کشورهای زیادی حمله میبرد. 41او حتّی به سرزمین وعده هم حمله خواهد کرد و دهها هزار نفر را خواهد کشت، امّا در سرزمینهای اَدوم و موآب، بازماندگان عمونیان فرار خواهند کرد. 42حتّی مصر و بسیاری از کشورهای دیگر هم از دست او در امان نخواهند ماند. 43او تمام خزانههای طلا و نقره و اشیای نفیس مصر را تاراج میکند و اهالی لیبی و حبشه به او باج و خراج خواهند داد. 44امّا از جانب مشرق و شمال خبرهایی به گوش او میرسد و او را نگران و پریشان میسازد. پس خشمگین و برافروخته برگشته، در سر راه خود مردمان زیادی را نابود میکند. 45بین دریا و کوهی که معبد بزرگ در بالای آن واقع است، چادرهای شاهانهٔ خود را برپا میکند. امّا در همانجا مرگش فرا میرسد و بدون اینکه کسی به او کمک کند، خواهد مرد.»
12
زمان آخر
1آن فرشتهای که لباس سفید کتانی پوشیده بود، به کلام خود ادامه داده گفت: «در آن زمان میکائیل، فرشتهٔ اعظم، برای حمایت قوم تو میآید و چنان دوران سختی پیش میآید که در تاریخ بشر سابقه نداشته است، امّا هرکسی از قوم تو که نامش در کتاب خدا نوشته شده باشد، نجات مییابد. 2بسياری از آنانیکه مردهاند، زنده میشوند. بعضی برای حیات جاودانی و برخی برای خجالت و رسوایی ابدی. 3حکیمان همانند آفتاب خواهند درخشید و کسانیکه مردم را به راه راست هدایت کردهاند، همچون ستارگان تا ابد تابناک میشوند.»
4بعد به من گفت: «امّا تو ای دانیال، این پیشگویی را در دلت مخفی نگهدار و کتاب را مُهر کن تا آخر زمان فرا رسد. بسیاری از مردم بیهوده تلاش میکنند تا بفهمند که چه حوادثی رخ خواهد داد.»
5آنگاه من، دانیال، نگاه کردم و دو نفر دیگر را دیدم که یکی در این سوی رود و دیگری در آن سوی رود ایستاده بودند. 6یکی از آنها که همان فرشتهٔ سفیدپوشی بود که در این هنگام در بالای رود ایستاده بود، پرسید: «چقدر طول میکشد تا این حوادث عجیب به پایان برسد؟»
7فرشته در جواب، هر دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و به نام خدای جاوید قسم خورد و گفت: «این وضع تا سه سال و نیم ادامه خواهد یافت و وقتی ستمی که بر قوم خدا میشود خاتمه یابد، این حوادث هم به پایان خواهد رسید.»
8آنچه را که او گفت شنیدم، امّا به مفهوم آن پی نبردم. پس پرسیدم: «آقای من، آخر این وقایع چه میشود؟»
9او جواب داد: «ای دانیال، اکنون برو، زیرا آنچه گفتم تا آخر زمان فرا برسد، مُهر شده و مخفی خواهد ماند. 10عدّهٔ زیادی پاک و طاهر میشوند، ولی مردم بدکار چیزی نمیفهمند و به کارهای زشت خود همچنان ادامه میدهند. امّا خردمندان همهچیز را درک خواهند کرد.
11«از وقتیکه قربانیهای روزانه منع شود و آن بت در معبد بزرگ قرار گیرد، یکهزار و دویست و نود روز سپری خواهد گشت. 12خوشا به حال کسیکه صبر میکند تا این دورهٔ یکهزار و سيصد و سی و پنج روزه به پایان برسد.
13«امّا ای دانیال، راه خود را دنبال کن تا روز مرگت فرا رسد، امّا بدان که در آخر زمان زنده خواهی شد تا پاداش خود را دریافت کنی.»
© 2007 United Bible Societies
فصل بعدی
كتاب مقدس مسیحیان شامل ۶۶ كتاب میباشد كه در یك جلد جمع آوری شده است و مجموعاً كتاب مقدس خوانده میشود.
كتاب مقدس دارای دو قسمت بنام عهد عتیق و عهد جدید میباشد.
برای خواندن کتاب دیگری از کتاب مقدس، یک کتاب را از لیست انتخاب کنید.